علی علی 10 سالگیت مبارک

علی کوچولوی مامان و بابا

امروز همش مهمون بودیم

امروز رفتم خونه خاله اکرم تا با کاموایی که برات گرفتم یه کلاه و برام سر بندازه ,راستی هوا عالی بود ,یه عالمه برف اومده بود ,حیف که هیچکی نبود باهاش برم پیاده روی ,عیبی نداره چند وقت دیگه باهم میریم بیرون ,مامانم مجبور نیست که وایسه ببینه کسی باهاش میاد بیرون یا نه ,دیگه یه گل پسر داره ,که همراهیش میکنه ,امیدوارم سال دیگه ام مثل امسال یه عالمه برف بیاد ,تا بتونیم بریم برف بازی ,امسال که حسرتش موند به دلم ,آخه مامانی هر جا میخوام برم همه مراقبن و نمیذارن دست از پا خطا کنی ,البته میدونم که اینا همش به خاطرسلامتی تو ولی خوب .........اصلا ولش کن ,جات حسابی خالی ,خاله جونت برای نهار آش گذاشته بود و مارم به اصرار نگه داشت ,منم که از خ...
28 دی 1392

هفت ماهگی

سلام عسیس دلم امروز وارد ماه هفتم از زندگیت شدی و الان من و بابایی ششماه ویک روزه که  نینیدار شدیم الهی من قربونت برم ,قبلا وقتی بعضیا میگفتن ,بعد از چند سال زندگی, ادم یه خلای رو حس میکنه و دچار روزمرگی میشه ,درکشون نمی کردم اما حالا میفهمم که با ورود تو به زندگیمون ,همه چی فرق کرده وهر کاری که میخوایم انجام بدیم یه جورایی به تو مربوط میشه ,یعنی همه رو به عشق تو انجام میدیم ,اصلا دنیا با تو خیلی قشنگتر شده جیگر مامان خیلی خیلی دوست دارم ,الان فقط منتظرم که این مدتم بگذره و من روی ماهت و ببینم ,میدونی انتظار سخت ترین کار دنیا است ...
28 دی 1392

دستت درد نکنه نسرین جون

یه عالمه چیزای خوشمل خوشمل برات خریدم عزیز مامان ,اینقد تنوع وسیله ها زیادشده که نمیشه انتخاب کرد, درضمن اینقدرم بامزن که همه رو به هوس میدازه که فکر یه نی نی جدید باشن ,حالا یه روز باید وقت بزارم وعکساشون و بندازم ,اگه راستشو بخوای من توی این کارا خیلی تنبلم ,تا الانم نسرین جون زحمتشونو میکشیده و اونم سرگرم امتحانای دانشگاهشه (دستش درد نکنه )اما قول میدم همین زودیا عکسا رو بزارم ,الهی من قربونت برم ,مامان خیلی خوشحاله که تو رو داره ,نمیدونم خدا رو چطور به خاطر این هدیه ای که بهم داده  باید شکر کنم   ...
26 دی 1392

خیلی منو ترسوندی

سلام پسر شیطون من دیشب وامروز حسابی مامان و ترسوندی ,نمی دونم چرا تکون نمی خوردی ,آخه هیچوقت اینطوری نبودی ,کم یا زیاد هر روز یه سری حرکتا رو داشتی ولی از دیشب به نظرم حرکت هات کم شده بود , دیگه داشتم به رفتن پیش دکتر فکر میکردم که تکوناتو احساس کردم ,گل پسر مامان ترو خدا دیگه از این شیطونیا نکن ,تو که نمیدونی چه قد مامان و نگران کردی ,نمی دونم شاید به قول بابایی سرت یه جا گرم بازیه ,شایدم خواب بودی ,اما جدای از شوخی من روزام و به عشق تکونای تو شب میکنم ,تو هیچوقت مامان نمیشی که این احساسو درک کنی ,پس نمیشه ازت گله کرد  ,بهر حال میخوام بدونی تحمل یه لحظه دوریتو ندارم ,پس به خاطر منم که شده مراقب خودت باش راستی یه خبر خ...
24 دی 1392

دلم یه ذره شده برات

سلام  زندگی مامان دلم یه ذره شده برات ,الهی من قربون گل پسرم برم ,راستی ,بلاخره اسباب کشی تموم شد ,میشه گفت تقریبا خونه مرتب شده,یه سری خورده کاریام مونده که بابایی داره انجامشون میده , اینترنتمون هنوز وصل نشده ,الانم خونه مامان جون اینام که دارم برات مینویسم ,راستش به نوشتن برات عادت کردم ,توی این هفته انگار یه چیزیو گم کرده بودم ,بسه دیگه هرچی از کارای خودم گفتم ,جونم برات بگه که توی این هفته تونستم چند تیکه لباس دیگه برات بگیرم ,عکساشو حتما میذارم توی وبلاگت ,فردام میخوام برم ویه سری دیگه از وسایلتو بگیرم ,وای داشت یادم میرفت کاموا ام خریدم ,یه شالو کلاه خوشگل برات میخوام ببافم ,خاله اکرمم قول داده یکی دو دست لباس ببافه...
20 دی 1392

منو ببخش

سلام جیگر مامان  میدونم حسابی از مامان دلخوری, البته حقم داری ,آخه خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم ,خوب چی کار کنم مشغول جمع کردن خونم ,فردا قراره اسباب کشی کنیم ,راستی تو این چند روز خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مامانیو اذیت نکردی (الهی من قربونت برم )فک نکنم بتونم تواین هفته ام زیاد بهت سر بزنم ,مرتب کردن خونه یه کم طول میکشه دیگه ,اما بهت قول میدم به محض اینکه جابجا شدیم مرتب برات بنویسم خوبه که تو هستی ,این روزا تو شدی بهونه ی قشنگ زندگی من و بابایی ,هر بار که تو تکون میخوری ناخوداگاه یه لبخند میاد رو لبام و خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم وفقط از خدا میخوام که این حس زیبا رو به هر زنی که ارزوی مادر شدن داره ,بده ,پسر کوچو...
12 دی 1392

خبرای جدید

سلام عزیز مامان این روزا حسابی در گیر خرید کردن برای توام ,البته خیلی سخته ,آخه هر چی چیز خوشگل دخترونه است ,بالاخره در مورد سرویس چوبت  تصمیم گرفتم ,فک کنم توام بعدا اونو ببینی خوشت بیاد (البته امیدوارم ) خرید برای تو از یه طرف ,اسباب کشی ام از طرف دیگه حسابی درگیرمون کرده ,منتظریم که ماه صفر تموم بشه بعد بریم خونه جدید ,همه نگرانن که من به خاطر اسباب کشی به خودم خیلی فشار بیارم ,اما من بهشون گفتم که منو پسرم خیلی قوی هستیم و البته مراقب همهم هستیم ,مگه نه مامانی عشق مامان نگاه کردن به تکونای تو ,لذت بخشترین احساسی که این روزا دارم ,از خدا میخوام مراقب همه نی نی ها باشه مخصوصا نی نی خودم   ...
6 دی 1392

دیگه سر کار نمیرم

  چند روز که دیگه سر کار نمیرم ,کم کم داشتم اذیت می شدم ,آخه خوب نمی تونستم استراحت کنم ,فک نمی کردم اینقد برام سخت باشه ,اما خوشحالم که به خاطر تو این کارو کردم ,از طرفی چون وقت آزادم بیشتر شده ,شروع کردم به ورزش کردن ,یه کتاب قبلا در مورد ورزش در بارداری گرفته بودم,به نظرم نرمشهای خوبی داره , خیلی با مزه است , من که نرمش میکنم توام تند تند تکون میخوری ,انگار توام داری بامامانی ورزش میکنی عزیزم    میخوام خودم برات یه شال وکلاه ببافم ,ولی اصلا کاموا خوشگل پیدا نکردم ,اما بالاخره یه کاموا خوب پیدامیکنم گلم  ...
4 دی 1392

جای خالی تو

سلام گل پسر مامان این چند روز نرسیدم برات بنویسم (خوب ببخشید دیگه )آخه سرمون خیلی شلوغ بود ,از یه طرف شب یلدا (راستی یلدات با کمی تاخیر مبارک جیگر مامان ,انشالله سال دیگه یلدا رو با تو جشن میگیریم عزیز دلم )واز یه طرف نذری مامان جون اینا بود,میخواستم شب اربعین برم  خونه مامان جون ولی بابایی مریض شد ونتونستم برم ,اما فردا ش ,صبح زودرفتیم اونجا ,خیلی با صفا بود  ,همه دایی ها وخاله ها ام بودن ,دایی ها ام سر هم زدن حلیم با بابایی و پسر خاله ها کلی کل کل کردن (بین خدمون بمونه ,دیگه بابایی اینا بهتر شد)منم به نیت سلامتیو تو حلیمو هم زدم ,کیمیا جونم یه عالمه عکس و فیلم گرفت,فقط جای تو خیلی خالی بود عزیز دلم ...
3 دی 1392

شش ماهگی

امروز پنج ماهت تموم شد و وارد ماه ششم شدی عزیز دلم بارداریم دیگه ازنصف رد شده ,این روزا دایم دارم خودمو توی آینه نگاه میکنم و شکمم و که هر روز بزرگتر میشه میبینم  ,یه جورایی خوبه ,چون میدونم تو داری بزرگتر میشی ,از طرفی کم کم دیگه لباسای قبل و دیگه نمی شه پوشید ,دنبال یه لباس خوشگل بارداری دارم میگردم ,امیدوارم پیدا کنم ,چون مامان جون اینا میخوان برن مکه و لباسای قبلم اندازم نیست ...
29 آذر 1392